جامعه این روزهای ایران مثل یک خانواده در وضعیت طلاق عاطفی است:زن و مرد به اجبار کنار هم اند، اما هر دو در خیال خود در فکر گریز و فرار از همدیگرند و حتی به شکلی ظریف مرگ یکدیگر را انتظار میکشند.
نظام سیاسی در جایگاه یک مرد قلدر البته سعی در کنترل و مدیریت شرایط دارد و می خواهد همه چیز را برای دیگران عادی جلوه دهد و بگوید ما در حال زندگی کردن با هم هستیم اما، واقعیت ماجرا آن است که به طور دائم در پی خلق شرایطی است که مردم بی هزینه میدان را ترک کنند و از خانه بروند. شاید به همین دلیل است که ایدئولوگ های نظام سیاسی هر روز به صراحت اعلام می کنند که هر کس ما را قبول ندارد جمع کند و برود.
مردم، اما، در وضعیتی تراژیک گرفتارند؛ هم خانه و فرزندان خود را دوست دارند و هم بخاطر این عشق باید تمامی تحقیرها و بی حرمتی ها را تحمل کنند.آنها داغون اند اما سعی در تحمل دارند. خود را به زندگی مشغول کرده اند که فراموش کنند، اما دلی پر خون دارند. هر لحظه آماده گریه کردن بر حال و روز خودند، اما رنج خود را در درون می ریزند و چهره خود را، هر چند مضحک، شادمان نشان می دهند. آنقدر به واسطه گفتن های مکرر دردهایشان، دردهایشان سطحی شده است که دیگر حتی از سخن گفتن از رنج هایشان امتناع می کنند. سعی دارند از کثافت سیاست دوری کنند، در حالی که می دانند همین سعی شان هم سیاسی است. همه ضعیف و ناتوانند، اما می کوشند خودشان را حفظ کنند. مردم نیازمند پناه و مهربانی اند، اما هیچ کس سخن از عشق نمی گوید. اصولا سخن گفتن از عشق باعث عق زدن می شود، که مردم بی حوصله اند و قادر به ایمان آوردن به آرمان های بزرگی چون عشق و امید و صلح و آزادی و عدالت نیستند.این آرمان های بزرگ را دوست دارند، اما می دانند واقعیت سرزمین شان در فاصله بسیار از این آرمانها قرار دارد.
مردم سرگردان و رها شدهاند. کنار یکدیگرند اما چون قادر به کمک کردن به همدیگر نیستند از حرف زدن با یکدیگر امتناع می کنند تا مجبور به پذیرش مسئولیتی نشوند و بار وجود خود را سنگین تر نکنند. سخن گفتن را ترک گفتهاند تا نشنوند، عاشقی را ترک گفتهاند تا مسئولیت نپذیرند، و البته ایمان را به طور کامل از زندگی خود حذف کردهاند تا خود را مجبور به انجام کاری ندانند. مردم بی انگیزه و ناتوان و خستهاند. مردم مرگ را انتظار میکشند ... !