شب قبل از آمدن به پایتخت کشورش نمیدانست همان لباسهایی را که با شوق و ذوق در گوشه چمدانش میگذارد قاتلش خواهد بود.
نمیدانست این شال و مانتویی که بارها در خلوت و تنهایی خود مقابل آینه پوشیده و به زیبایی و تن آراییاش لبخند زده بود به بهای جان عزیزش تمام خواهد شد... جوان بود و لذت دیده شدن داشت. میخواست زیباییش را به رخ پایتخت نشینان بکشد. پیش خود میگفت: «میروم پایتخت و نمیخواهم پیش دختران تهرانی کم بیاورم» پیش خود میگفت: «به دختران تهران نشان خواهم داد که زیبایی دختران کُردستان چیز دیگری است.» به پایتخت کشورش آمده بود تا آخرین روزهای تعطیلات تابستان را با فراغ بال بیشتری سپری کند. شنیده بود در تهران آزادیهای اجتماعی بیشتری وجود دارد. میخواست سری به برج میلاد و کاخ گلستان بزند. میخواست در میدان انقلاب قدم بزند و چند کتاب داستان برای کودکانی که قولش را به آنها داده بود بخرد.
تازه به پایتخت رسیده بود. میخواست تمام شهر را بگردد. میخواست به شهرشان که برمیگردد خاطرات شیرینی برای تعریف به دوستانش داشته باشد. میخواست سری به بازار بزند و برای مادر و مادربزرگش سوغاتی سفر بخرد. چه میدانست که قرار است همان شال و مانتویی که در بازار سنندج با هزار ذوق و شوق خریده بود کفن تنش خواهد شد. چه میدانست که تهران سالهاست رسم مهمان نوازی را فراموش کرده است. چه میدانست که وقتی راه میرود باید سرش را به زمین بدوزد. چه میدانست که قرار است قلب کم طاقتش را از تپیدن بازبدارند. چه میدانست که سوغاتی سفرش تابوتی به وسعت تمام آرزوهای جوانیش خواهد بود. چه میدانست که خاطره سفر، اشکهای خشکیده بر صورت مادر و کمر خم شده پدر خواهد شد...هیچ نمیدانست.حالا او امروز از سفر پایتخت بازگشته است. بازگشته است تا به دختران شهرش بگوید میزبانانم مهربان نبودند. بازگشته است تا بگوید دیگر رفتن به خرید را دوست ندارد. بازگشته است تا بگوید دیگر لباسهایش را دوست ندارد. بازگشته است تا بگوید دیگر سفر رفتن را دوست ندارد. بازگشته است تا به پدر و مادرش بگوید دیگر آنها را تنها نخواهد گذاشت...