یک| دختر بچه بودم و عاشق لاک ناخن؛ مادرم نمیخرید هنوز که هنوز است نمیدانم فلسفهاش چه بود. یک روز دختر عمویم یک لاک صورتی خوشرنگ به من هدیه کرد که تا امروز یکی از زیباترین هدیههایی است که گرفتهام. لاک میزدم و مادرم اخم میکرد، چند وقت بعد هم لاک مذکور به طرز معجزهآسایی برای همیشه غیب شد.
دو| هجده ساله بودم، برای استخدام رفته بودم گزینش. زن، هزار سوال ریز و درشت پرسید که برای یکی مثل من بچهبازی بود. با چادر و مقنعه و ساق دست و صورت بیآرایش، جلویش نشسته بودم و بهتر از خودش جوابها را میدانستم. دست آخر گفت: ببینم تو چرا ناخنهایت بلند است؟ مرد نامحرم ببیند حکم فلان کار را دارد...چیزی نگفتم و استخدام شدم.
سه| با اولین حقوقم چند رنگ لاک خریدم، اما جرات زدنشان را نداشتم. بعدتر که مادر شدم، ناخن کاشتم و لاک قرمز هم زدم. و بعدترش برای دخترم یک عالمه لاک خریدم و حتی اجازه دادم به ناخن عروسکهایش هم لاک بزند. من یک مادر دهه شصتی هستم و امروز میدانم که هر میلی را پس بزنی، هیولاوار به سمت تو برمیگردد و تسخیرت میکند.
چهار| دختران و پسران نوجوانی که در شیراز دور هم جمع شده بودند تا اسکیت کنند؛ فرزندانِ ما دهه شصتیها هستند. فرزندان والدینِ محدود! شاید توانسته باشید والدینِ نسل جدید را در عرصه دموکراسی، انتخابات و تعیین سبک زندگیشان محدود کنید. اما نمیتوانید آنها را وادار کنید فرزندانشان را به سبک دلخواهتان تربیت کنند. نسلی که خود زخم خوردهی انواع محرومیتهاست؛ میداند که این سیستم چه خسارتهایی به روح و جان انسان وارد میکند.
پنج| امروز خوشبختانه دنیا به کوچه و خیابانهایی که شما ساختهاید ختم نمیشود. نسل جدید در دنیاهای موازی دارند زندگی طبیعی و عادیشان را میکنند. اینکه شما نمیخواهید ببینید، نمیخواهید درکشان کنید، نمیخواهید به رسمیت بشناسیدشان، اصلا مهم نیست. این نسل، متمردانه طالب تجربه است. پس هر چه زودتر این نسل را قبول کنید و در درک او بکوشید. احتمال اینکه بتوانید همراهی همدلانهای داشته باشید، بیشتر خواهد شد.