هزاران سال از شهادت مظلومانه دوست داشتنی ترین امام عالم و عزیز دل بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا ميگذرد اما هنوز که هنوز است یاد و نام و ذکر حسین (ع) بر لب ها جاری است. بی آنکه حتی ذره ای کم رنگ شده باشد، چه دلی باید باشد دلی که به عشق حسین(ع) ميتپد. قلبی که حسینی است، زنگار دنیا نمی گیرد.
راه زیادی تا رسیدن به اربعین نمانده است و شیفتگان زیارت کربلا عاشقانه ره ميپیمایند تا هرچه زودتر این انتظار به پایان برسد و تلالو خیره کننده و چشم نواز کربلا آنها را مسحور خود کند تا هرچه زودتر مدهوش جلال و جبروت عظمت اهل بیت شوند.کجاست یزید و معاویه چه شد؟ آنها در هیاهوی زمانه به زباله دان رفتند اما این شکوه نام حسین (ع) است که همه عالم را فرا گرفته؛ انگار اینجا قطعه ای از خود بهشت است ، هیچ زائری سرازپا نمی شناسد، همه برای رسیدن عجله دارند! اینجا همه برای رسیدن با هم مسابقه ميدهند. و زیر لب دعا ميکنند و ذکر ميگویند، نه برای جایزه و پاداش بلکه برای رسیدن به کربلا.
محشر کبری برپاست
از حسین مشهدی ۳۵ ساله که زائر اولی است و چشم هایش خیس اشک است تا مرد جوانی که با چشمان سبز و لهجه شیرین مشهدی که آمده است سلام شاه خراسان را به شاه کربلا برساند. سلامی که از شبهنگام در خواب به او الهام شد.اشک های حسین پایانی ندارد و شال سبز دور سرش خیس عرق شده بود. با آن چشم های درشت سبز رنگش که خیره به بیرق قرمز رنگ بالای یکی از موکب ها شده، آهی عمیق از سینه بیرون ميدهد و لبیک یا حسین او همه را به خود جلب ميکند.اینجا همه بی قرارند، بی قرار و بی تاب تا خود کربلا؛ بی قرار مثل عباس حردانی که هیچ چیز از دنیا نمیخواهد، به جز زیارت کربلا. عباسی که دکترها جوابش کرده اند و ميخواهد برای آخرین بار پیش از چشم بستن از دنیا، عطر خوش کربلا را استشمام کند.
عباسی که یار و یاور مادر پیری است که جز عباس کسی را ندارد، عباس ميخندد. از مرگ نمی هراسد اما تنها نگران مادر پیر ۹۰ ساله اش است که بعد از او دیگر کسی را ندارد مادری که دستهایش سوی آسمان بلند شده و هق هق گریه امانش نمی دهد. گریه های ام عباس دل هر آدمی را به درد ميآورد. عباس دست های مادر را ميگیرد و بلند ميکند ، چند دختر جوان به کمکش ميآیند ،چشم ها همه گریان است.
از عاطفه کوچولوی ۶ ساله که غرق گریه ست تا محمدعلی اکبری که روی زمین نشسته و گریان است.
از این سختی و دوری راه، به شوق تو باکی نداریم، صدای حزن انگیز مداحی میثم مطیعی شور حال فضا را دو چندان کرده است. زن ها یکی یکی جلو ميآیند و بر دستان و سر ام عباس بوسه ميزنند.
ماموری نزدیک ميشود و ماجرا را ميپرسد، وقتی ماجرا را ميفهمد در برابر ام عباس سلام نظامی ميدهد و آنگاه نزدیک پیرزن ميآید و کلاه را از سر برمی دارد و خم ميشود و بر گوشه عبایش بوسه ميزند، چه صحنههايي اینجا رقم ميخورد. صحنههايي که هیچ وقت تکرار نمی شوند. عباس و مادرش خداحافظی ميکنند و ميروند تا شاید عباس به آخرین آرزویش برسد، این آدم ها هر کدام برای خود قصهای دارند. قصههايي شنیدنی اما از جنس حقیقت، مثل قصه رویا، رویایی که تا دیروز چندان معتقد به حجاب نبود و چیزی از حسین و ماجرای کربلا را درک نکرده بود اما حالا چند سالی است که عوض شده است. وقتی بیمار شد و و با توسل به اهل بیت شفا گرفت. همین داستان سرگشتگی و شیفتگی رویا با امام حسین (ع) بود. رویایی که عاق والدین شده بود ، حالا زمین تا آسمان عوض شده بود. دیگر صدای بلند باندها کسی را در مجتمع مسکونی صدرا آزار نمی داد. هیچ کس سر از راز رویا در نیاورد. فقط همه ميدانستند که رویا دیگر آن رویای سابق نیست، تنها عمه فاطمه بود که از راز رویا خبر داشت.
و حالا رویا آمده تا به عهد خود وفا کند. عهدی که با امام خوبان بسته است. «این میراث آقاست، آقا امام حسین برای حفظ دین رفت. او همه خانواده خود را برای حفظ این دین فدا کرد»، این ها را رویا ميگوید و ميخواهد که پاسدار میراث امام حسین(ع) باشد. رویا که دور ميشود، نزدیک غروب است و کم کم شب بساط خود را بر آسمان پهن ميکند، طنین دل انگیز اذان از بلندگو، فضای پایانه را پر کرده است.
آن طرف تر روی زمین چند نفر برای خواندن نماز جمع شده اند. این طرف باد پرچم ها را تکان ميدهد و پرچم یا حسین عجیب چشمان هر زائری را مينوازد. پرچمی که نورافکن بالایش تلالو شگفتانگیزی به همه جا بخشیده، تلالویی که از نام حسین برخاسته است.